در دلم قند آب میشود و پیچش دلنشینی در آن حس می کنم. سرمای دستانم را نگه داشته ام تا با دست های زبان بانو گرم شود. جلو تر که میروم بویش را به راحتی احساس می کنم. از دالان که خارج میشوم پیر زنی را پشت میز می بینم. چشمانم را تنگ می کنم. به صورتش دقیق میشوم. خودش است. زمان بانوی من است. چرا اینقدر پیر؟ چرا اینقدر شکسته؟ انگار نه انگار که سه روز بیشتر از آخرین دیدارمان نمی گذرد. چه چیزی زمان بانو را به این حال و روز انداخته است. از جایم تکانی می خورم و جلو تر می روم. زمان بانو سرش را بلند می کند و با دیدنم لحظه ای هم صبر نمی کند و به طرفم می آید. در کسری از ثانیه چشمانش پر از اشک میشود و با دست هایی که شباهتش به بال فرشتگان انکار نشدنیست در آغوشم میکشد. می خواهم دستم را دور کمرش حلقه کنم. می خواهم گرمای وجودش را به جان بکشم اما سرمای دستبندی که خودم هم نمی دانم از کی روی دستانم چمپره زده است مانع میشود. جدا میشوم و نگهبان کلیدی جلو می آورد و مثل همیشه دستبند را باز می کند. دوباره به آغوش زمان بانو پناه می برم. این بار به غیر از حلقه ی دست هایی که او را به خودم میفشرد چانه ام را با تمام وجود در گودی گردنش جای می دهم.
سینا را می بینم که پشت میز نشسته است و با انگشتانش بازی می کند. دو سه بار هم صدای تقه ی مفصل انگشتانش بلند میشود. از زمان بانو که جدا می شوم به سمت میز می روم و روبروی سینا می نشینم. پسر عموی پر رو و پر جنب و جوش من امروز عجیب سر به زیر شده است.
نگهبان گفته بود که مادر و وکیلم به ملاقاتم آمده اند و اسمی از شکوفه نبرده بود اما حالا شکوفا را در انتهای سالن ملاقات در کنار در، ایستاده می بینم. لبخند گرمش مثل همیشه آرام کننده ی تلاطم درونم است. زمان بانو هم پشت میز می نشیند و دستانم را در دست می گیرد. سینا سر بلند می کند و کوتاه نگاهم می کند. اشک، چشم های زمان بانو را لحظه ای ترک نمی کند. متعجب به هر دو خیره میشوم. فضا سنگین تر از هر ملاقات دیگریست.به غیر از آن "عزیزم" هایی که زمان بانو با در آغوش کشیدنم نثارم کرده بود هیچ کلمه ی دیگری از دهان کسی خارج نمی شود. مشکوک و سر در گم نگاهم را به شکوفه می دهم. شکوفه سوالم را در می یابد و شانه بالا می اندازد و اعضای صورتش را طوری تکان می دهد که معنی "نمی دانم چه خبر است" را می دهد. دوباره چشم بین زمان بانو و سینا می چرخانم. می گویم: چیه؟ چرا عزا گرفید؟ چرا هیچی نمی گید؟
سینا دستش را روی ریش و سیبیل نامرئی اش می کشد و زمان بانو با صدایی که احساس می کنم به ذره ذره ی فرکانسش وزنه های صد کیلویی وصل کرده اند می گوید: سینا تقاضای تجدید نظر داده.
با این که سر در نمی آورم اما می گویم: خب؟
سینا انگار که بخواهد بار بزرگی را از روی دوش زمان بانو بردارد جواب میدهد: ما هر راهی که میشده رو رفتیم.ما...ما فک می کردیم تو دادگاه یک شنبه جریان جور دیگه ای پیش بده. یعنی حداقل انتظار نداشتیم که انقدر زود حکم رو بدن. برای راضی کردن مادر حاتم خیلی وقت کمی داریم.
اسم حکم که می آید تمام تنم یخ می زند.
زمان بانو ادامه می دهد: به خاطر محرض بودن جرم با تقاضای تجدید نظر موافقت نشده. ولی نگران نباش مامان. خودم رضایت می گیرم برات. خودم میرم سراغ مهری هر جور که شده ازش رضایت می گیرم.
نمی خواهم بپرسم اما نمی دانم چرا کلمات خودشان در دهانم جای می گیرند و با فشار زبان بیرون میریزند: مگه حکم چی بود؟
زمان بانو دوباره چشمه ی اشکش می جوشد و سینا متعجب نگاهم می کند. چشمان مادر هم که از اشک خالی می شود رنگ تعجب را نشان می دهد ...با تمام وجودم کنجکاو می شوم. لبخندی که پایان دادگاه بر روی لب های شکوفه بود امکان نداشت که از شنیدن حکمی ویرانگر باشد.من به همان لبخند دلخوش بودم و بس دوباره بلند تر از قبل می پرسم: چرا هیچی نمی گید؟ مگه حکم چی بود؟
سینا با ابرو های گره خورده با گنگی می پرسد: تو نمی دونی؟
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان های من ، داستان ریحان ، ،
برچسبها: